بسم الله الرحمن الرحیم
سرم را کرده بودم توی کتاب اصول و مثلاً داشتم مثل بچه آدم درس می خواندم ، که عین اجل معلق بالای سرم ظاهر شد! با آن قد یک و هشتاد و خرده ای ایستاده بود بالای سرم !
- بله ؟
- یه شعر گفتم ! می خوام برات بخونم !!!
- ها ! فعلا که کار دارم بعدا میام گوش می دم ...
دست از سر من برداشت و رفت سراغ بقیه ی افراد خانواده جهت مخ زنی!!!
رفتم تا هوایی تازه کنم که دوباره ظاهر شد!
- حالا که وقت داری گوش می دی ؟
ماندم توی رودربایستی !(آن هم من !)
- باشه بخون !
- ساعت سه نصف شب سر پست گفتمش !!! ( خدا خیر بدهد این سربازی را که استعداد بچه مردم رو شکوفا می کند !!!!)
شروع کرد به خواندن...
همین طوری مانده ام !
- خودت گفتی ؟
- اره بابا !
- جونِ داداش یه جایی اینو شنیده بودم !!!!
- نه به جون دادش !!! مال خودمه !!!
بنا را می گذاریم به صداقتش !
یک دفعه یک چیزی از دهانم می پرد و می گویم : خیلی خوب بود ! اگر فحشهای اخرش رو اصلاح کنی (!) توی وبم می نویسمش !!(لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود !)
- باشه ! مسئله ای نیست!!! آ..آ..!
چه خبطی کردم !
مثل "..." گیر کرده ام توی گل ! می مانم با این جمله بی موقعی که گفتم ، چه کنم ! جهت ماست مالی می گویم:
_ حالا که نمی شه ! کلی پست چیدم ! سر فرصت می نویسم !!!
چشمتان روز بد نبیند از آن شب به بعد یک شب درمبان که می امد خانه گیر می داد که : نوشتی ؟؟!
ما هم هی می گفتیم که : باشه می نویسم!!!
خلاصه دیگر خجالت می کشم که بگویم ننوشته ام ! می نویسیم ! برای حمایت از شاعر جوانِ مملکت و اینکه مانع فرار مغز ها شده باشم !!!! قربه الی الله !!!
ناب
ذره ای جنبید و گفتش ای خدا من چرا این گونه هستم بی نوا !
در میان این همه مخلوقیان من شدم هم کوچک و هم بی زیان
کس نگیرد هیچ احوالی زمن چون که من را افریدی خرد تن
هان ندایی امدش کی خرد جسم تو نباشی کم تر از کوهی به اسم !
تکه ابری بود و سخن اغاز کرد در میان فکر وی او این چنین پرواز کرد
تو اگر باشی زجسم از کوه کم ور نه در قیمت تو باشی کوه هم
او اگر کوه است از سنگ و گل است نام او بی نام تو بی حاصل است
او اگر کوه است از به نام او امد آن اسم چون تو در جام او
تو نباید باشی اینچنین اندوهگین خود به نام از کوه کم دور بین
چون تو باشی در درون کام او ارزش اید در سخن بر نام او
اری ای الماس ای سنگ ظریف تو به قیمت شده ای بر او حریف
او همی از سنگ و هم از اتش است بر سماء و بر زمین غران کش است
خوش ندارد کس ز غرش های او کرده ترسان مردمی با های و هوی
با سخن هایم نباشی اشنا چون تو نشناسی خودت را بی نوا
ار بدانی خالص و ناب و کمی با من سفلی سخن گویی همی؟
قصه این بود و بگفتم من تو راز اینک ان وقت است بر خود بناز
میثما گفتی به مردم تو نادرست کی به حالا گفته سخن ان ابر سست ؟
...........................................................................................
نکته : میثم نام و تخلص اقای برادر ماست !!!
نکته : اگر از این شعر چیزی فهمیدید به من هم بگویید !!!
نکته : دوستانی که می آیند سر می زنند اگر مایلند در چهله ال یاسین ما شرکت کنند به پست « لیست عاشورائیان » ما یه سری بزنند .